عزیز دل مامان و بابا؛ شهراد نفس،عزیز دل مامان و بابا؛ شهراد نفس،، تا این لحظه: 12 سال و 11 روز سن داره

شهراد، پادشاه قلبم

خاطره

1391/10/24 19:44
نویسنده : مامان
523 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر مامان.

اول بگم که ماه صفر دیروز تموم شد و وارد ماه شادی (ربیع الاول) شدیم.لبخند

میخوام کاری که مدتهاست تو فکرشمو انجام بدم. ثبت مختصری از خاطرات قبل از به دنیا اومدنت تا زمانی که اولین عکستو گذاشتم تو وبلاگت.

پسرم؛ من و تو تا پایان ماه چهار هر روز می رفتیم دانشگاه، چون مامان حسابی درگیر پایان نامه اش بود، خیلی روزای سختیو گذروندم خیلی... خدا میدونه با چه حالی صبح ها بیدار می شدم و واقعا نیاز به استراحت داشتم، اما خودم خواسته بودم و اجباری نبود، فکرکردن به تو آرومم می کرد، تویی که داشتی توی وجود من رشد می کردی و چقد لذت بخش بود...

بعد هم که من روز به روز سنگین تر می شدم و تو داشتی بزرگ و بزرگ تر می شدی، از وقتی هم فهمیدم نی نی من پسره، هر روز صبح که بیدار می شدم می گفتم: سلام پسر مامان، دوست دارم و منتظر دیدنتم.

   بقیه در ادامه ی مطلب

دوران بارداری با وجود سختی هاش خوب و شیرین بود، 

برای به دنیا اومدنت هم عجله کردم... تاریخ زایمان 7 اردیبهشت بود، تو باید توی ماه بهشتی به دنیا میومدی.

ساعت 6 صبح 30 فروردین، من و بابا و مامانی(مامانِ بابا) رفتیم بیمارستان، وقتی پرستار گفت باید بری برای آزمایش، نمی دونستم که یعنی رفتن برای آماده شدن و عمل و دیگه نمیشه بیام بیرون، قرار بود مامان نرگس و بابامجید هم بیان و من بدون خداحافظی رفتم داخل...

وقتی لباس مخصوصو بهم دادن گفتم من خداحافطی نکردم، من اصلا آماده نیستم... اما گفتن اشکال نداره، اینجوری بهتر هم هست. و بعدا که فکر کردم دیدم منی که از یک آمپول میترسیدم باید همینجوری تو عمل انجام شده قرار میگرفتم...

واقعا خدا بهم آرامشی داده بود که حتی خانمی که کنارم بود رو هم آروم میکردم.خدایا شکرت، خیلی مهربون و بزرگی.

ساعت ده دقیقه به نه به همراه یک پرستار بردنم اتاق عمل و وقتی دکترمو آماده و با دستکش و عینک و... دیدم یک لحظه دلهره ی زیادی سراغم اومد، اما دکتر به سمتم اومد و با مهربونی بغلم کرد و دوباره آرامشمو به دست آوردم.

روی تخت هم که دراز کشیدم ترسم به اندازه ی زمانی بود که قرار بود آزمایش خون بدم! خودم تعجب کرده بودم، خدا واقعا کمکم کرد و آخرین نگاه به ساعت که 9 بود و بعد هم اتاق ریکاوری و ساعت11، وقتی چشمامو باز کردم دستمو گذاشتم روی شکمم، احساس بدی داشتتم و بی اختیار اشکام میریخت و صدای ناله ی بقیه هم حالمو بدتر میکرد. تا ساعت 12 همونجا نگهم داشتن و بعد بردنم توی اتاقم. همه منتظر بودن و وقتی چشمم بهشون افتاد اشکام سرازیر شد...

کمی بعد هم تو رو آوردن، اولین نفر بابا رضا بغلت کرد. باورم نمیشد، این فرشته کوچولو پسر منه؟ تو با قد 51 و وزن 3100 اومدی و دنیامو عوض کردی. خدایا هزاران بار شکرت.

دیگه احساس های بعدیش قابل گفتن نیست، اولین شیر خوردن و... شب تا صبح کنار خودم  روی تختم بودی، اصلا نذاشتم ازم دور بشی و تا صبح چند بار هم شیر خوردی و طفلکی مامان نرگس همش حواسش به ما بود و خیلی زحمت کشید.

ساعت 11 روز پنج شنبه هم رفتیم خونه مامان نرگس ، که پرستاری از من و نگهداریش از تو حرف نداشت، خاله زری مهربون هم هر روز صبح میومد و شب میرفت خونش، ممنون خاله جونماچ 

همه واسمون زحمت کشیدن، مامانی و بابایی، عمه جون، خاله جون و داییهات، دست همشون درد نکنهقلب                                        

بابا رضا هم که جایگاه مخصوص خودشو داشت و داره ؛              

 

این عکس روزای آخری که توی دل مامان بودی:(13 فروردین91)

 

موقعی که اتاقتو چیدیم اصلا به ذهنم نرسید که ازشون عکس بگیرم، اما خب میتونی وسایل و لباساتو توی عکسای مختلفت ببینی، گوشه ای از زحمت های مامان و بابای خوبم.

ممنونم از محبتهای بی دریغشون.          

                      

ادامه دارد...

واییییییییییی، چقد طول کشید تا اینارو نوشتم، از بس که شیطونی کردی...

دوستت دارم گل نازم   

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان بهار
25 دی 91 11:34
سلام پسلی خوشمل خاله.
خیلی دوستون می دارم

مرسی عزیزم دلم برات تنگ شده


منصوره مامان ماهان
25 دی 91 13:17
عزیز دلم ماشالله به تو که انقدر بزرگ و آقا شدی.تپلیه خاله همیشه خوب و خوش و خندان باشی.

مرسی، همین طور ماهان گلم.




خاله زینب
25 دی 91 15:00
واااااااااااااااااای چقدر کوچولو بودی خاله جون
مامان النا(وجیهه)
26 دی 91 8:00
وایی منم یاد اون روزاافتادم چه روزهای خوبی بود

یادش بخیر

خوشحالم دیدمت عزیزم

ممنونم دوست خوبم
نانی
26 دی 91 13:02
قربون اون لپهای پادشاه بشم قربونت که اینقدر دل میبری بوسسسسسسسسسسسس
خاله زری
7 بهمن 91 22:58
ماشاالله به تپلی خاله،چه عکسهای قشنگی،می بوسمت عزیز خاله